بعد از مدتها سلام!
برای کمی قبلتر از سال نو
تفألی به سهراب
نیایش...
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم
کنار شن زار ، آفتابی سایه بار ، ما را نواخت . و درنگی کردیم .
بر لب رود پهناور رمز ، رویاها را سر بریدیم
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم .
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم و به ستیغ بر آمدیم .
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم . خندان ، گریستیم .
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم .
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان سودیم ، در خور آسمان ها شدیم .
سایه را به دره رها کردیم . لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما به هم پیوست ، و ما “ما “ شدیم.